to be romantic

to be romantic

درسی از عشق که از گنجشک آموختم ...

درسی از عشق که از گنجشک آموختم ...

راستش دروغ چرا ...؟ حدود یک سال پیش یه تفنگ بادی اصل

دیانا به قیمتی گزاف خریدم که یک تار مو رو از فاصله هشتاد

متری میشه باهاش به راحتی هدف قرار داد . تو این مدتی که

این اسلحه رو دارم حساب پرنده هایی که باهاش انداختم از قبیل

گنجشک و سار و حتی کلاغ از دستم در رفته . وقتی می رفتم

باغ هر جنبنده ای که در تیررس اسلحه بود از دست من خلاصی

نداشت و شاید تو این مدت پرنده هایی که تونستن جون سالم بدر

ببرن کمتر از انگشتای دست باشه . حالا بماند که خدایی تو این

اوضاع بلبشو تورم و گرونیه گوشت ماکیان حتی گوشت گنجشک

هم مزه خاص خودش رو داره و مخصوصا وقتی ده بیست تاشو

با هم بزنی و آبگوشتشو درست کنی خیلی خیلی خوشمزه هستش !!

ولی از یک حدود یک ماه پیش داستانی برام پیش اومد که خیلی

برام جالب بود . شاید در ظاهر یه داستان معمولی و بیشتر شبیه

خرافات باشه ولی برا من تکان دهنده بود طوری که خیلی از

عملکرد و دست کم گرفتن ارزش زندگیه این زبون بسته ها توسط

خودم ، پشیمونم و می خوام تا جاییکه ممکنه جبران مافات کنم ...



داستان از این قرار بود که یه روز که اسلحه پیشم نبود متوجه

شدم یه گنجشک روی سیمی که نزدیک در کلبه چوبیم هستش

نشسته و با حرکاتش سعی داره توجه منو به خودش جلب کنه .

هر وقت موفق می شد شکاری بکنه و تو منقارش غذایی چرب

و چیلی بود قبل از خوردنش میومد می نشست همونجا و انگار

که می خواست به من نشون بده که چه شاهکاری کرده . کم کم

شروع کردم با صداهایی که شبیه صدای خودش بود باهاش ارتباط

برقرار کنم و اونم روز به روز فاصلش رو با من کم و کمتر می کرد .

تا اینکه یه روز دیگه وارد اتاق شد و با وجود اینکه ترسی ذاتی تو

وجودش بود هر بار که میومد فاصلش کمتر و کمتر می شد .

تا رسید به امروز که دیگه اومد درست نشست رو پام !!! اولش

باورم نشد و فکر کردم دارم خواب می بینم . آخه همونجور که

می دونید حیوانات در محیط وحش خیلی از انسان می ترسن و

تا جاییکه که ممکن باشه از آدما فراری هستن . ولی این یکی

یه جورایی با من طرح دوستی ریخت . من که روز به روز

کنجکاو تر می شدم عصر  رفتم دنبالش و لونه خوشگلش رو

با چهار تا جوجه قد و نیم قد کشف کردم . نمی دونین از اینکه

تونسته بود منو بکشه طرف لونش و خونه خودش رو بهم نشون

بده چقدر ذوق زده بود ... همش دور و برم بال بال می زد و

از سر و کولم بالا می رفت . باور کنید یه آن با تمام وجودم از

خودم بدم اومد . یعنی من انقدر بی انصاف بودم که تا امروز

صدها پرنده بی گناه رو برا چند گرم گوشت ناقابل یا حتی برا

ارضا شدن حس وحشی گری خودم که تو ذات هر انسانی هست ،

در یک آن کشتم بی اونکه فکر کنم اینام جون دارند و حق حیات ؟؟!!

همین امروز که رفتم تو شهر اولین کاری که می کنم اسلحه رو

می برم مغازه لوازم شکار و می فروشم حتی شده به نصف قیمت

واقعیش . و بعدش با خودم عهد بستم تا آخر عمرم دیگه آزارم

حتی به یک مورچه هم نرسه ...

مگه زندگی و جون اینا رو ما بهشون دادیم که به خودمون حق

بدیم به راحتی ازشون بگیریم ؟

خدایا به خاطر اشتباه بزرگم منو ببخش و بر من خرده مگیر ...

فقط تو میدونی که این کار از روی ناآگاهی و بی خبری بوده و

می خوام بعد از این جبران کنم ... هر چند جبران برخی از

اشتباهات خیلی سخت و گاها ناممکن هست ...

به امید روزی که هیچ جانداری از هیچ انسانی آزاری نبینه و

حق حیات اونا رو محترم و جدی بگیریم ...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: محمد عابدی ׀ تاریخ: چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش امدید


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , doosetdaram1000ta.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM